از شمارۀ

نوازش‌های بی‌رحمانه

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

خرده خباثت‌های دوست‌داشتنی

نویسنده: علی فدوی اسلام

زمان مطالعه:7 دقیقه

خرده خباثت‌های دوست‌داشتنی

خرده خباثت‌های دوست‌داشتنی

صبح روز تابستانی پیرمرد داخل شد و نسخه را به من داد. مثل همیشه به خوش و بش نشسته بود و صحبت‌هایش به قدری گرم بود که ما را مشغول خود می‌کرد. شیفت خلوتی بود. دستورات نسخه را به او دادم و از داروخانه خارج شد. کمتر از یک دقیقه که گذشت جرقه‌ای در ذهنم زد. از آن جرقه‌هایی که مثلا حین رانندگی به خودت می‌آیی می‌بینی که حواست نبوده و به انتهای مسیر رسیده‌ای. با خودم دستوراتی که نوشتم را مرور کردم.

 

روزی یک عدد

هر ۸ ساعت یک عدد

هفته‌ای یک عدد..

 

نه. این آخری را ننوشته بودم. آخری هم زیر بار صحبت‌های پیرمرد روزی یک عدد نوشتم. این فقط یک معنا داشت؛ دوز کشنده، آن هم در عرض ۲۴ ساعت. حامد را صدا زدم. قرار شد خیابان را به سمت ابتدا برود و من به سمت انتها. فقط می‌دویدیم. از آن دویدن‌های بدون گرم‌کردن که وقتی توقف می‌کنی سینه به خِس‌خِس‌کردن می‌افتد. پیدایش نبود. می‌شناختیمش. زیاد به داروخانه‌ی ما می‌آمد. از اهالی آن محل بود. ولی انگار آن روز تصمیم گرفته بود که هرگز پیدایش نشود. به سمت داروخانه برگشتم سر راه از چند مغازه‌دار نشانی‌اش را پرسیدم که خبر نداشتند. جلوی در داروخانه حامد را دیدم. لحظه‌ای امیدوار شدم که شاید پیدایش کرده باشد اما چهره‌اش چیز دیگری می‌گفت. وای بر این فاجعه. در این مواقع روال بر این است که شماره‌ی تماس فرد را پیدا کنیم. چه از طریق بیمه چه از طریق بانک پرداختی. اما پنجشنبه بود و ساعت اداری هم تمام شده بود. این یعنی فردایی که جمعه است هم امکان پیدا کردنش نیست. واضحا آن دو روز به مانند دو سال گذشت. مثل یک قاتل متهم به قتل غیر عمد. مثل یک جانی پیش از دستگیری. تمام تلاشم در این مدت فقط و فقط پرت‌کردن حواسم بود تا این دو روز به اتمام برسد.

 

بالاخره شنبه شد و پیش از رسیدن مسئول مربوطه من در ساختمان بیمه‌ی تامین اجتماعی حاضر بودم. سریع شماره تماس بیمار را پیدا کرده و پشت سر هم مشغول تماس‌گرفتن بودم. اما هیچ‌وقت آن تلفن پاسخ داده نشد. برگشتم داخل ساختمان و نشانی را گرفتم. سوار ماشین شدم. فاصله زیاد بود. با سرعتی که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم از کوهسنگی تا بلوار شریعتی را در عرض ده دقیقه رانندگی کردم. حدود ساعت ۹ صبح بود. نزدیک خانه بودم. دو سه کوچه بیشتر نمانده بود. در ذهنم فقط با خودم جملاتی که می‌خواستم بگویم را مرور می‌کردم. عذرخواهی‌ها و شرمساری‌ها. در زندگی با چنین چیز‌هایی غریبه نیستم. معمولا از کودکی پر جنب‌وجوش خودم همین را به خاطر می‌آورم. غرق در افکار بودم که ... . پارچه‌ی سیاه.

 

سر کوچه پارچه‌های سیاه آویزان بود. به ابتدای کوچه که رسیدم، سیاهی پارچه‌ها کل دیوار را تا انتهای بن‌بست که خانه‌ی پیرمرد بود پوشانده بود. دم در هم پسران او که کنار بنر عکسش به مراجعین خوش‌آمد می‌گفتند. هیچی حس نکردم. نه گرمای آفتاب. نه هوایی در ریه‌هایم. نه نوری نه فکری نه حتی انگشتانم را. شیفتم آغاز شده بود برگشتم داروخانه. هیچ به خاطر ندارم آن دو سه روز چگونه گذشت. حتی تعداد روزها خاطرم نیست. امان از هجوم افکار. امان از غرق شدگی. هرچه از متهم‌بودن و احساس گناه در تاریخ آمده به توان چند هزار در وجودم حس می‌کردم. یک کودک ۱۸ ساله که هیچ گناهی تجربه نکرده؛ حال این‌گونه وضعیتی را تجربه می‌کند.

 

روز چندم که گذشت، مردی نسبتا جوان وارد داروخانه شد. چهره‌اش آشنا بود. در لحظه یادم آمد. کنار عکس پیرمرد دم در خانه‌‌اش ایستاده بود. پلاستیکی در دستش داشت. به سمت من آمد. دیگر قلبم ایستاده بود. این لحظه‌ی آخر بود. همان خط پایان. پلاستیک را روی میز گذاشت. بسیار مؤدبانه سلام گرمی کرد. جا خوردم. پاسخش را دادم. آن هم مجدد تعارفات را به جا آورد و مجدد پاسخی گرفت. پلاستیک را باز کرد. دانه‌به‌دانه داروها را از داخل پلاستیک روی پیشخوان گذاشت. گیج و مبهوت بودم‌ تا زمانی که دهان به سخن گشود: این‌ها داروهای پدرم است. پنجشنبه از داروخانه‌ی شما تهیه کرده. 

 

من مشخصات پیرمرد را ذکر کردم که مطمئن شوم همان است. 

 

- بله پدرم این داروها را پنجشنبه از شما تهیه کردن.

+ بله خاطرم هست. حال ایشون چطوره؟ داروها مشکلی داره؟

-خیر. حقیقتا پدرم فوت کردن.

+ متاسفم. خدا به شما و خانواده صبر بده.

- لطف دارید شما.

+ چه کمکی از دستم برمیاد؟

- می‌خواستم اگر امکانش هست داروها رو پس بدم. پدرم اون روز عصر سکته کردن و متاسفاته به مصرف این داروها نرسیدن.

+ چشم بذارید داروها را نگاه کنم.

 

یک راست سراغ همان داروی کذایی رفتم. دستور این خام گناه‌کار پیدا بود. صبح و شب یک عدد. قوطی دارو را باز کردم. پلمپ بود. تک تک بسته‌ها پلمپ بود. حتی یک دانه هم مصرف نشده بود. این همان لحظه‌ی فرار استیو مک‌کویین در فیلم پاپیلون ۱۹۷۳ بود. همان لحظه‌ای که احسان عبدی پور در وصف آن می‌گوید تا چشم کار می‌کند هیچ حیاتی نیست و دورترین نقطه از بشر است. به‌راستی که در آن لحظه من دورترین انسان بودم.

 

علی‌رغم قوانین وزارت بهداشت کیسه را با خوشحالی پس گرفتم. مبلغش را خودم پرداختم و پسر را با عرض تسلیت مجدد راهی خیابانی که پنجشنبه‌ی گذشته پدرش در آن گام برمی‌داشت کردم. داروها را هم از آن‌جایی که نمی‌توانستیم به شخص دیگری بفروشیم به هلال احمر بردم و واگذار کردم.

 

این روایت ا‌ست که در آن، من از مرتکب‌شدن خبیثانه‌ترین فعل بشریت به انجام چند خرده‌خباثت پناه بردم. نگفتن حقیقتی که تاثیرگذار نبود. پس‌گرفتن داروهایی که مجاز نبودم.

 

باید دست این خرده خباثت‌ها را بوسید. خباثت‌هایی که اگر مجبور به انجامشان نباشیم بسیار کریه و ناپسند هستند و اگر در بطنشان فرو برویم فعل حیات و نجات دهنده. دلم تنگ شده برای آن کودکی که صفحه‌ی سفید زندگی‌اش را روزگار خط‌خطی نکرده بود. کودکی که کوچک‌ترین خباثت‌ها را بزرگ می‌شمرد و احساس گناه امان بر او نمی‌داد. ۷ سال از آن ماجرا می‌گذرد. اتفاقی نه‌چندان بدتر نیز افتاده و همگی نیش‌هایشان کُندتر از آنچه اولین بار تجربه کردم بودند. به قول عباس کیارستمی: آدم چگونه به بی‌آبرویی عادت می‌کند. این جمله در ویدیویی که کیارستمی را همراه سیگاری در دست نشان می‌دهد توسط خود او بیان شده. به‌نظرم این جمله بسیار تعمیم‌پذیر است. به گناه، به خباثت، به اعتیاد و به هر فعل منفی‌ که ذات تمیز انسان ابتدا آن را نمی‌پذیرد و ذره‌ذره در آن غوطه‌ور خواهد شد.

 

اما چرا خرده خباثت‌ها فعل حیات‌اند؟ با وام‌گرفتن از فیلم پرتقال کوکی کارگردان بزرگ استنلی کوبریک که سراسر مثال‌هایی است که چگونه حذف تمامی خباثت از ذات انسان می‌تواند به حدی حیات شما را به خطر بیندازد که مجبور به وام‌گرفتن خباثت از دیگران شوید، اثبات این امر کار دشواری نخواهد بود. درواقع این اثر به‌راحتی نشان‌دهنده‌ی آن است که شما برای دفع خباثت دیگران نیاز به خرده‌خباثت‌هایی دارید که به کمک آن‌ها از خود محافظت کنید.

 

حال سوال دیگری مطرح می‌شود. اگر خباثت از باطن کل انسان‌ها به صورت مطلق پاک شود چه؟ آن موقع باز هم ما نیازمند خرده‌خباثت‌ها برای بقای خود هستیم؟ پاسخ کمی دشوار است و از ظرفیت این حوضچه‌ی ذهن من خارج. اما در همین حد که بسیاری از مقابله‌ها نه از سر خباثت بلکه فقط از تضاد منافع به وجود می‌آید. مانند زمانی که در تدارک اردوی جهادی بودیم و متوجه شدیم به صورت همزمان از تشکلی دیگر هم تجهیزاتی مانند ما از دانشگاه درخواست شده بود. این یک مثال ساده است از زمانی که افراد بدون نیت خبیثانه به تضاد می‌خورند اما هرکدام برای بردن نفع در راستای هدف خود ناچار به خرج خرده‌خباثت هستند.

 

در نهایت به جهت اجتناب از افراط باید به دائم به خودمان یادآور شویم که هرگز نباید بگذاریم خرده خباثت‌های دوست‌داشتنی ما، جای خود را به خباثت‌های کلان و کلان‌تر بدهند. امیدوارم روزی این بنده به علم تشخیص خرده‌خباثت واجب و خباثت‌های آلوده‌کننده برسد.

علی فدوی اسلام
علی فدوی اسلام

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.